زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
كِـل كـشـیـدنـد كه حس كرد عـمو افتاده نگــران شد نـكـنـد چـنـگِ عــدو افـتـاده پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید دیــد از اسـب به گــودال به رو افـتــاده سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو لشكــری زخــم به جــان و تـنِ او افتاده پــاره شد بـنـدِ دلــش از تــهِ دل آه كشید ســایــۀ تـیــغ به گــودیِ گــلــو افــتــاده شمــرها نقشه كشیـدند كه حـالا چه كنند دیــد تا قـرعه به پــیـچـانـدۀ مـو افـتـاده خویش را در وسطِ معـركه انداخت و بعد در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد می شــود لایــق قــربــانــی دلبــر بـاشم آخــریــن خــاطــرۀ این دمِ آخــر باشــم لذتی بهتر از این نیست كه با سینۀ سرخ در پــری خـانــۀ چَشــمِ تو كبــوتر باشم آخرین خواستۀ من به یـتـیـمی این است به رویِ سینۀ پُر مِهــرِ تو بی سر باشم اسب ها نعــل شده راهــی گــودال شدند بین این قــائــلۀ سخت چه بهـتــر؛ بــاشم در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست جانِ ناقــابلِ من هدیــۀ ناچیــزِ عموست |